سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایاتی از آسمان

داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید

بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...

 با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده

............................................................................................

آری همینان   آمدند تا هرچند کوتاه برای مدتی شادی و لذت حقیقی را به رخ ما بکشند و بروند. آمدند و آن‌قدر که دنیاداران زندگی را جدی گرفته بوند، اینان مرگ را به سخره گرفتند... 



نوشته شده در دوشنبه 90/3/30ساعت 7:31 عصر توسط محمدرضا نظرات ( ) |


Design By : Pichak